برای دلاورِ غیوری همچون عباس، دشوارترین مسؤولیت، ماندن برای نوبت آخر است. برای او كه جانی لبریز از ایمان و قلبی سرشار از شور و شهادت طلبی داشت، ماندن تا اخرین لحظات عاشورا و تحمّل آن همه داغِ برادران و یاران و غربت و مظلومیتِ سیدالشهدا بسیار سنگین بود، امّا تكلیفی بود كه بر عهده داشت.نیروهای تحت فرمان عباس به شهادت رسیدند. او بهعنوان فرمانده بیسپاه چه میتوانست بكند؟ سردار تنها و بیلشكر، احساس تنهایی و دلتنگی كرد. وقتی دید كه چه ستارههای درخشانی بر زمین كربلا افتاده و چه قهرمانان آزادهای به خون غلتیدهاند و برادرن و برادرزادگان و اصحابِ با وفا و مخلص امام بر ریگزار تفتیدة كربلا بر خاك آرمیدهاند، شوق پیوستن به آنان در درونش التهابی عجیب پدید آوردواشتیاق زایدالوصفی به شهادت، او را به حضور امامحسین كشید تا اجازة میدان و رخصتِ نبرد نهایی را بگیرد.امّا امام اجازه نداد و فرمود: «انت صاحبُ لوائی؛ تو پرچمدار منی». یعنی اگر تو به میدان روی و كشته شوی، پرچم اردوی حسینی فرو خواهد افتاد. او به تنهایی برای امام حسین، مثل یك سپاه بود و حامی امام و مدافع خیمهها و باز دارندة دشمنان از هجوم به زنان و كودكان.امّا بی تابی عباس برای جهاد و شهادت، بیش از آن بود كه بتوان او را به درنگ وا داشت، با اصرار از امام رخصت میدان طلبید و گفت:از این منافقان دلم به تنگ آمده است، میخواهم انتقام خویش را از آنان بستانم.درست است. داغ آن همه شهید بر دل عباس نشسته است. دشوار است كه این شیر بیشة شجاعت و نمونة والای رشادت را نگه داشت. امّا كودكان هم تشنه بودند و صدای العطش آنان بلند بود. عباس هم منصب سقایی و آبرسانی به خیمهها را داشت.عباس خود نیز تشنه بود، امّا وقتی نگاهش به بیتابی كودكان امام حسین(ع) و كاروان كربلا میافتاد و چهرههای زرد و لبهای خشكیدة آنان و مشكهای خالی را میدید و نالههای «واعطشاه» را از آن خردسالانِ گریان میشنید، تشنگی خود را از یاد میبرد.امام از عباس خواست كه حال كه میخواهی بروی، پس آبی برای این كودكان تشنه فراهم كن: یا از دشمن بخواه یا از فرات بیاور؛ آنگاه این تو و این میدان و این نبرد با این فرومایگان پست.اباالفضل به سوی سپاه كوفه رفت. آنان را موعظه كرد، از خشم خدا بیمشان داد و خطاب به ابن سعد گفت:ای پسر سعد، اینك این حسین، پسر دختر پیامبر است. یاران و خاندانش را كشتید. خانواده و فرزندانش تشنهاند. آبی به آنان بدهید كه عطش، دلهایشان را كباب كرده است و...«.سخن عباس آنان را به تكاپو وا داشت. همهمهای میانشان افتاد. برخی دلشان به رحم آمد و اشك در چشمشان نشست، امّا از آن میان «شمر» فریاد زد: ای پسر علی، اگر روی زمین همه آب باشد و در اختیار ما، هرگز یك قطره از آن هم به شما نخواهیم داد، مگر آن كه تن به بیعت با یزید بدهید.عباس در برابر این همه فرومایگی و پستی و خبث، چه میتوانست بگوید یا چه كند؟ نزد برادرش برگشت و طغیان و سركشی آنان را به عرض امام رسانید. در همین حال بود كه صدای كودكان را شنید: العطش... العطش! آب... آب.عباس دید كه آنان در آستان هلاكتند، با این لبان خشكیده و چهرههای رنگ لاریده و چشمان بی فروغ. عباس زنده باشد و حال كودكان امام، این چنین؟... سوار بر اسب شد، مشكی به دوش انداخت و شمشیر برگرفت و به سمت فرات تاخت وچنان حمله كرد كه حلقة محاصره را از هم درید و خود را بهآب رساند. مشك را پر از آب كرد تا این مایة حیات و طراوت را به خیمههای بی آب و افسرده و لبهای خشكیده برساند.سینهاش از عطش میسوخت. آب سرد و گوارای فرات هم پیش چشمانش موج زنان میگذشت. دست عباس رفت تا كفی از آب بردارد و بنوشد، امّا موج تند یك احساس انسانی، موجی از وفا در ضمیرش جوشید، به یاد وصیت علی(ع) درشب شهادتش و به یاد لبهای تشنة امام حسین و كودكان عطشان افتاد. بنوشد یا ننوشد؟جان عباس با جان حسین پیوند داشت، یك روح در دوبدن بودند. عباسِ وفادار چگونه از شطّ فرات آب گوارا بنوشد، در حالی كه لبهای حسین از تشنگی خشكیده است؟ هرگز، این رسم وفا به برادر نیست. به خود خطاب كرد:ای نفس، پس از حسین زنده نباشی! این حسین است كه در آستانة مرگ و شهادت است و تو آب سرد مینوشی؟! به خدا سوگند، این هرگز رسم دینداری من نیست.و آب را بر فرات ریخت. به یاد عطش حسین، آب ننوشید تا خودش نیز همچون برادرش لب تشنه شهادت را استقبال كند و به این صورت، آموزگار راستین وفا باشد.
موضوع :
زندگی نامه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام ,